کارهای جدید + اولین سفر
پسر قشنگم ببخش که گاهی دیر وبلاگتو آپ میکنم آخه این روزا تو دوست داری بیشتر باهات بازی کنم و پیشت باشم حتی گاهی که داری برا خودت بازی میکنی تا میبینی از کنارت رد میشم سریع شروع به غر زدن میکنی که یعنی به منو توجه کنننننننن....عزیز دلم کماکان عاشق اینی که وایسونمت حالا هر مدلی که میخواد باشه چه روی زمین چه روی شکم یا حتی دوشای من و بابایی اینقده خوشحال میشی که دیگه بدون اینکه کسی باهات حرف بزنه شروع به خندیدن و ذوق کردن میکنی فدااااااای خنده هات بشم.
وقتی سرتو میذارم روی یه بالش بزرگ فورا گردنتو سفت میکنی و میاری بالا و دوتا دستاتو مشت میکنی و سفت کنار سرت نگه میداری و خودتو به سمت جلو میکشی گاهی شاید 10 ثانیه به این حالت میمونی ، خسته هم نمیشی و هی ادامه میدی! هر کی این حرکتتو میبینه کلی میخنده جیگر مامان.
ساعت خوابت جلوتر اومده و شده 9/5 تا 10 ، گاهی شروع به اواز خوندن میکنی و یه نفسه میری و اون وسطا هم با آب دهنت حباب درست میکنی و کلی لباستو تف مالی میکنی!
فدای اون نگاه نافذت برم من
و اما برات بگم از اولین سفر زندگیت....4/11/91 وقتی آقا هومان 3/5 ماهه بود همراه با مامان و بابا و مادری ( مامان خودم ) رفتن به قشم...
از اینجا با ماشین رفتیم بندرعباس که شام خونه ی دایی حسین (دایی مامان) بودیم و زندایی جون یه شام خوشمزه پخته بود ، بعد از شام رفتیم اسکله و با شناور رفتیم قشم اونجام که دیگه دایی علی اکبر اومد دنبالمون...خلاصه تقریبا 3 روز قشم خونه ی دایی بودیم و کلی اینور اونور رفتیم که بیشترش برا خرید بود...پسر گلم هم توو کالسکه اش کلی راحت بود و برا خودش محو نور و رنگ مغازه ها شده بود! توی یه مغازه که داشتیم مانتو میخریدیم آقای فروشنده کلی از پسرکم خوشش اومده بود و بغلش کرد و تو هم کلی براش خندیدی و تحویلش گرفتی پسر خوش اخلاقم.
کنار ساحل که رفته بودیم تو زل زده بودی به دریا و ازش چشم برنمیداشتی و اگرم پشت به دریا بودی سرتو میچرخوندی به امواج نگاه میکردی ، تو هم مثل مامانی دریا رو خیلی دوست داری؟
مثل همیشه مامان کفشاشو درآورد و با پای برهنه روی شنای ساحل راه رفت آخ که این کار چه لذتی به آدم میده مخصوصا اگه یه جای خلوت باشه و آدم صدای امواج اقیانوس رو با دل و جون بشنوه...پسر گلم انشالله سال بعد که دوباره رفتیم ساحل تو دیگه راه میری و مادر و پسری با هم میریم رو شنا میدوییم.
کلوچه ی مامان توو راه برگشت کل 5 ساعت مسیرو توو صندلی ماشینت خواب بودی و اینقدر عمیق خوابیده بودی که بابایی گفت پسرم انگار هیچ وقت جای راحتی برا خواب نداشته !