هومانهومان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره

برای پسرم ...... مرد کوچک خانه ی ما

سه رقمی شدن روزهای عمر نور چشمم

100 روز از زندگی شازده پسر گذشت و 100 روز از مادر شدنم... خدای مهربونم هزاران بار شکر که نعمتو مادر شدنو به من دادی....قبلنا وقتی جمله ی " تا مادر نشی ... " رو میشنیدم معنیشو درک نمیکردم اما الان به معنی واقعیش پی بردم...بعضی وقتا آدم فکرایی میکنه و دلشوره های الکی راجع به فرزندش میگیره که دلش میخواد گریه کنه!! خدایا این نعمتو به همه زنان سرزمینم عطا کن...   پسر خوشگلم 100 روزگیت مبارک ، انشالله صد سالگیتو جشن بگیری...برات یه کیک شکلاتی درست کردم که البته تو هنوز خیلی کوچمولویی و نمیتونی ازش  بخوری ، بزرگتر که شدی برات کلی از این چیزای خوشمزه درست میکنم عزیز دلم.... وقتی میخواستیم عکس بگیریم تو همش زل زده بودی به کیک و ه...
28 دی 1391

سه ماهگی

آقا پسر ما سه ماهه شد. پسمل ناز مامان ، هومان عسلی من ، نور چشمم سه ماهگیت مبارک. ایشالله تولد صد و بیست سالگیت عشق مامان. پسرک خنده روی من کلی خوش اخلاقه و یاد گرفته برا خودش و ما آواز بخونه...بعد از شیر خوردن چنان برام میخنده و به چشمام زل میززنه که دلم میخواد دنیا بایسته! خیلی ذوست داره دستاشو بخوره و من همش نگرانم نکنه عادت کنه! که البته بخشی از این دست خوردن مال اینه که داره از دستاش شناخت پیدا میکنه. وای وای تلویزیون و لب تاپو که میبینه زل میزنه بهشون که من زیاد اجازه این کارو بهش نمیدم. فداش بشم عاشق اینه که دوتا دستاشو بگیریم و یهو از حالت خوابیده پاشه وایسه... یعنی با این کار عشق میکنه ها !  هومانی رو ب...
19 دی 1391

ختنه

ختنه ختنه ختنه چه قدر از این کلمه بدم میاد ........ وای که چه قدر پسرکم اذیت شد و خودم داغون!! هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر پسرم اذیت بشه...ختنه هومانی رو دکتر موحد انجام داد به روش سنتی توی 83 روزگی پسرم...من تصمیم داشتم زودتر انجام بدیم ولی به توصیه دکتر کودکان عمل کردیم گذاشتیم نزدیک سه ماهگی...ختنه حدود 20 دقیقه طول کشید و تمام مدت پسرکم گریه کرد و نه نه نه و ماما ماما کرد !! جیگرم کباب شد ! فکر کنم در اثر همین استرسم بود که شبش تب و لرز شدید گرفتم و الانم لب و دهنم پر از تب خالای ناجوره!! خلاصه الان با هر بار تعویض پوشک هومانی بیقراری میکنه که فکر کنم یه خورده اش هم ناشی از ترسشه.خدایا اصلا طاقت گریه های عزیز دلمو ندارم...بابایی صبور...
15 دی 1391

78 روزگی پسرکم

 کارای جدید پسرکمون اینه که بلند بلند میخنده و به زبون خودش باهامون حرف میزنه ...آب دهنش زیاد شده و مجبور شدم براش پیش بند ببندم ...وقتی صداش میزنیم برمیگرده و نگاه میکنه ...کاملا منو میشناسه و وقتی بغل کسی میره منو نگاه میکنه...رابطه اش با بابایی خیلی خوبه و کلی باهاش اختلاط میکنه...          اینم یه عکس از اختلاط هومان عسلی با لوسترررررررر       ...
5 دی 1391

بدون عنوان

پسر عزیزم امروز دومین روز از فصل زمستونه... دو شب پیش شب یلدا بود که آخرین روز از فصل پاییزه ، فصلی که برای من و بابایی پر از خاطرات رنگارنگه ، فصلی که خدای مهربون تو رو به ما هدیه کرد...دلم حسابی برا روزایی که گذشت تنگ میشه ، تو هر روز بزرگتر میشی و کلی از لباسات برات کوچیک شدن...فدای تو بشم که روز به روز خواستنی تر میشی. پسر نازم شب یلدا مصادف بود با تولد 31 سالگی بابایی که من براش کیک درست کردم و اولین باری بود که خودم تزئین می کردم آخه اکثرا کیکام بی تزئین بودن یا فوقش با شکلات تزئین میشد ولی حسابی خسته شدم ...بابایی رو غافلگیر کردم وکلی خوشحال شد و خستگیم در رفت...مهمون هم داشتیم البته کاملا خانوادگی بود... تو هم لباس هندونه ای پوش...
2 دی 1391

68 روزگی گل پسر + واکسن دو ماهگی

پسر ناز مامان امروز 68 روزه شد ...روز به روز بزرگتر میشه و شیرین تر و خوردنی تر! و اما کارایی که تا الان هومان جان میکنه : وقتی که شیر خوردنش تموم میشه زل میزنه به چشمای من یا بابایی و شروع به خندیدن و ذوق کردن و آغو آغو کردن و گاهیم اون وسطاش یه صداهای عجیب غریبی درمیاره که کلی بهش میخندیم! خیلی دوست داره رو دوپا بایسته ولی زیاد اینکارو نمیکنیم چون میترسم به کمرش فشار بیاد. توجهش به دستاش زیاد شده میاره جلو صورتشو نگاهشون میکنه . عااااشق  لوستر و پرده و آویز تختشه ...گاهی که نق میزنه میذارمش توو نی نی لای لای و میبرمش زیر لوستر ....کلی ذوق زده میشه و دست و پامیزنه قربونش برم. پستونک و شیشه شیر هر دو رو خیلی راحت قب...
25 آذر 1391

هومان جان تا به امروز

در اینجا چند تا از عکسای گل نازمو میذارم ...فدای تو بشم که روز به روز بزرگتر و آقا تر میشی.            10 روزگی              20 روزگی هومان عسلی                 25 روزگی                 یک ماهگی جوجوی مامان   ...
14 آذر 1391

اشاره ای به گذشته

پسر کوچولوی نازم امروز 56 روزه شدی...دوست داشتم زودتر از اینا برات وبلاگ درست کنم اما نشد! پس سعی میکنم توو بعضی پستا به گذشته هم اشاره کنم... بارداری خوبی داشتم و همیشه شکرگزار بودم به خاطرش و بابایی هم توو این مدت خیلی مراقب من و شازده پسر بود و حمایتمون کرد..  پسر ما در تاریخ 1391/7/18 در بیمارستان شفای شیراز به روش طبیعی به دنیا اومد ، با وزن 3880 و قد 53 و دو سر 36/5 ... زایمان من بسیار طولانی و سخت بود به طوری که یادآوریش منو ناراحت میکنه اما الان که فکر میکنم میبینم زمانی که پسرمو دیدم تمااااااام دردامو فراموش کردم و خدارو به خاطر سلامتیش شکر کردم. پسرعزیزم تا الان که 56 روزشه خیلی پسر خوبی بوده و مامان و با...
13 آذر 1391